باتری یک گوشی پرشارژ را چند جور میتوان خالی کرد. میتوانید انتخاب کنید: باز کردن اپلیکیشنی پر از باگ که ظرفِ چند دقیقه دمای گوشی را تا سرحد انفجار بالا میبرد و باتری را خالی میکند، یا گوش سپردن به انبوهی از ترکهای موسیقی دوستداشتنی.
نیروی فناپذیر
تشبیه انرژی جوانی به باتری یک گوشی تلفن همراه زیادی خامدستانه است. جوانی آنقدر تحسینبرانگیز است که هر جا شاعر یا نویسنده خواستهاند قوت و طراوت را به رخ بکشند، چیزی را به جوانی تشبیه کردند. اما مجبور بودم بر یک نمونۀ فناپذیرِ عینی تکیه کنم.
نسل دهۀ شصت پیچ و خمهای معمول و نامعمولِ زیادی را گذرانده و حالا به قلّۀ جوانیاش رسیده: جایی مُشرف به منظرههای دوردست. چه میبیند؟ هیچ چیز، انگار مه همه جا را گرفته. ما نسلِ دورۀ ازدیادِ سرباز حالا پر از انرژیهای نهفته یا آزادشدهایم؛ نیرویی درگیر با چالشهای نامتعارف و کاهنده.
خاطرهبازی!
بیایید کمی به عقب برگردیم. به عقب برگشتن یکی از سرگرمیهای نسلِ دهه ۶۰ شده است. چرا؟ مگر سن و سالِ ما ایجاب نمیکند بلندپروازانه به فردا فکر کنیم؟ چرا، اما اوضاع کمی در هم پیچیده بوده است.
فقدانهایی که در گذشتهمان داشتیم، مثلِ حفرهای عمیق در مسیر زندگیمان جا انداخته است. از طرفِ دیگر، خاطرهبازیها و نوستالژیگرایی ما محصولِ سردرگمیمان در مواجهه با فردا است. دنبالِ معنا میگردیم و انگار جز در گذشته پیدایش نمیکنیم.
بسیاریمان تجربۀ زندگی بدونِ پدر را از سر گذراندیم. پدرانِ ما در آن دوره یا لباسِ رزم به تن و تفنگ به دست داشتند، یا در شرایط رکود اقتصادی مجبور میشدند تا دیروقت کار کنند.
ما بزرگشدۀ بحران هستیم. والدینمان هیچوقت فرصتِ کافی برای آموختنِ زندگی به ما نداشتند. از این گذشته، سیستم متغیر آموزشی کشور که هر روز رنگِ تازه میگرفت، بیشباهت به وضعیتِ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی وطنمان نبود. آنقدر همه چیز ناگهانی به باورها و پیشفرضها رودست میزد که کسی نمیتوانست درست تعریفش کند.
کودکی، نوجوانی، جوانی
بگذارید کمی زندگیمان را پنبهزنی کنیم.
زندگیِ تکتکِ ما بیاتصال به سیاست نبود. فرقی نمیکرد در چه خانوادهای رشد کنیم. از ترکشهای سیاستمداران به دور نبودیم. هنوز تصویرِ همکلاسیام را که در هفتۀ دفاع مقدس با لباس نظامی به مدرسه میآمد به خاطر دارم. این آموزۀ خانواده و محیطِ رشد او بود. در مقابلش همکلاسیهایی هم بودند که او را دست میانداختند. شروعِ تجربۀ زیستی ما با رویارویی و چالش گره خورده بود.
به جای آنکه بیاموزیم چطور برای زیستن آماده شویم، میآموختیم چطور اختلافدیدگاه را بپرورانیم و از آن شمشیر و سپر بسازیم. استراتژی تقابل هر روز با ما بزرگ و بزرگتر شد.
بهدلیلی نامشخص میبایست نمراتی خوب در درسهایی میآوردیم که ربطشان به زندگی را نمیفهمیدیم. برای نمراتِ کم تنبیه میشدیم، برای نمراتِ خوب تشویق. بنابراین یاد گرفتیم یا خوب درس بخوانیم یا لج کنیم. دلیل؟ دلیلی روشن وجود نداشت. در موقعیتی ناخواسته بودیم و باید خودمان را تطبیق میدادیم؛ بدونِ ذرهای نگاه به فردا. آنقدر بچههای سربهزیری بودیم که خیال میکردیم فکرِ فردا را آنهایی که باید کردهاند، غافل از اینکه تا بزرگ شویم «فردا» هزارجور معنا شد.
صحنۀ چشمگیری از فیلم «موج مرده» ساختۀ ابراهیم حاتمیکیا پیشِ چشمم است. جایی که «یقهسفیدها» از حاجمرتضی راشد دربارۀ پسرِ گردنکشش میپرسند و او جواب میدهد: «قرار بود ما بجنگیم، شما هم مراقبِ بچههایمان باشید. وجدانتان را قاضی کنید ببینید چه کسی کمکاری کرد؟»
آزمایشگاهِ اختصاصی دهۀ ۶۰
در گذشتۀ تکتکِ ما استعدادهای پرورشنیافتهای فروخفته که دیگر سخت به یادشان میآوریم. نقاشی، کارهای دستی، ور رفتن با کامپیوتر، ساختنِ مدارهای الکترونیکی، تعمیرکاری، خیالپردازی و هر چیزی که بهنوعی با ذاتِ ما مربوط بود زیرِ منطقِ مسلطِ «درس بخوان یک چیزی بشوی» دفن شد. خب، خیلیهامان درست خواندیم.
اگر در نوجوانی از ما میپرسیدند میخواهی در آینده چه کاره بشوی میگفتیم: «فرد مفیدی برای جامعه». حرفی میزدیم که نمیفهمیدیمش.
پیش از آغاز سال دوم دبیرستان خیالها را کنار زدیم و به منطقِ مسلطِ «بازار کار» و «دیگران چه میگویند» تن سپردیم. انتخابِ رشته تحصیلی نه ربطی به ایدۀ «فرد مفید جامعه» داشت نه «استعداد ذاتی».
باورِ مضحکی در ایرانیهای بعد از انقلاب مرسوم است: «هر جا دیدی صف است بپرس چیزی میدهند یا چیزی میگیرند؟ اگر چیزی میدادند برو توی صف، اگر میگرفتند صبر کن.» این باور بهظاهر فکاهی طعنهای است به متغیر بودنِ همه چیز در کشور. صابونِ تغیرها و آزمون و خطاها زیاد به تنِ ما خورده است: تغییر در طول و کیفیت سربازی، افزایش تعداد و ورودی دانشگاهها بدونِ هیچ برنامۀ بعدی، تغییر در سیستم آموزشی ترمی-واحدی و سالی-واحدی و مهمتر از همه: تغییر در چشماندازِ فردا.
اعداد در نگاهِ نخست همیشه جذاباند و هرچه بزرگتر میشوند هیجانزدهات میکنند: دانشگاههای بیشتر، دانشجویانِ بیشتر، سدهای بیشتر، تلفنهای بیشتر و… اعداد واقعاً جذاباند، اما تا وقتی به پشتپردهشان فکر نکردیم.
حقیقتِ گمشده
ما دهۀ شصتیها خیلی پیشتر از آنکه چیزی دربارۀ انسانیت بفهمیم، تیترهای درشتِ سیاسی را از بر شدیم. به جزئینگریهای نابهجا عادت کردیم. فراموش کردیم که سیاست، اقتصاد، پدیدههای اجتماعی، اختراعات و… همه و همه برساختههای -حق یا ناحقِ- بشر برای رسیدن به سعادتاند، نه سازندۀ انسان. وقتی بهدرستی خودمان را نشناسیم، چطور میتوانیم سیاستی منجر به سعادت پیش بگیریم یا چیزی اختراع کنیم که زندگیمان را بهبود بدهد؟
ما نسلی بودیم که گذار از جهانِ آنالوگ به دنیای دیجیتال را با گوشت و پوست و استخوانش لمس کرد. نرمنرم سایۀ ساختمانهای بلند سنگین و سنگینتر شد. بهظاهر مدرن شدیم بیآنکه به بسیاری از ابزارها احساس نیاز کرده باشیم یا مصرفش را بدانیم. انگار بازیگرانِ یکی از فیلمهای والتدیزنی باشیم: مدام از جهانی ناشناخته به جهانِ ناشناختۀ دیگر پرت میشدیم.
ما آدامسجمعکُنها!
نمیدانم چندنفرتان آدامسهای ترکیهای با نقاشیهای عصر دایناسورها را بهیاد دارید. مدتی آن نقاشیها را جمع میکردم چون میگفتند اگر همۀ نقاشیها را تصاحب کنی و برای شرکت در ترکیه بفرستی جایزه میگیری.
در آشوبِ بلوغ، پیشبینیها میگفت «فلان رشته بازار کار خوبی دارد!» انتخابش میکردیم، خوب یا بد واحدها را پاس میکردیم و یکهو میفهمیدیم در طول مدتی کوتاه همه چیز تغییر کرده است؛ انگار هرگز نمیتوان روی یک اصلِ باثبات سرمایهگذاری کرد.
به مهندس یا کارشناس تبدیل میشدیم. قبل از آن هیچ برنامهریزی وجود نداشت تا بگوید «طی پنج سال آینده کشور به چه مهارتها، تخصصها و شغلهایی بیشتر نیاز دارد.» ما صیادانِ نقاشیهای دایناسور بودیم که یکهو میفهمیدیم اصلاً جایزهای در کار نبوده است!
آغاز جوانی
کسانی مثلِ من متهورانه درس نخواندن را ترجیح دادند و کسانی هم مسیرِ علامتگذاریشده از سوی جامعه، خانواده و سیاستمداران را پیش گرفتند.
انرژیای که میبایست صرفِ تغییر دادن و بهبودِ زندگی میشد، در پرشورترین دوران، صرفِ عقدهگشاییهای جنسی، تهورهای بیمنطق، بازیچۀ گروههای سیاسی شدن و… شد. نتیجه؟ هیچ، هدر رفتنِ عمر که نتیجه حساب نمیشود. سیاستمداران با تعدادِ دانشجویان مانور تبلیغاتی میدادند، درحالیکه هیچ برنامهای برای تنظیمِ ورودی دانشگاهها بر اساس نیاز بازار کار وجود نداشت. بیش از بیست میلیون نفر در بازۀ زمانی ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹ در ایران متولد شدند، بیش از بیست میلیون نفر جویای کار، بیش از بیست میلیون نفر محتاجِ امنیت اقتصادی، رفاه اجتماعی، سلامت روانی و ثبات سیاسی و اجتماعی. گاهی حس میکنم ما زادهشدههای دهۀ ۶۰ ناخواسته به جوی باریک و نامطمئنی پمپاژ شدیم.
برگردیم به قلۀ مشرف بر هیچ
بر قلۀ جوانی ایستادیم و دور و بر را نگاه میکنیم. همه جا را مه گرفته. بهظاهر ایدۀ مطمئنی وجود ندارد. ما تحلیل رفتیم و مدام انتظاراتمان را تقلیل دادیم. اما کثرت، توانمندیهای و استعدادهایی که معمولاً «چالشِ نسل» بهحساب میآمدند حالا میتوانند سوختِ موشک باشند.
ماجرای ما فرزندانِ دهۀ شصت بیشباهت به فرایندِ تولید مثل نیست: میلیونها اسپرم و یک تخمک، میلیونها استعداد برابر فرصتهای ناچیز. فقط اسپرمهای مقاوماند که موفق میشوند. در نسلِ ما تعدادِ کسانی که همۀ چالشها را از سر گذراندند و راهی غیر از «رفتن» یا «دست کشیدن» انتخاب کردند کم نیست.
همچنان پر از استعدادیم. انرژی در ما بیداد میکند، درست مثلِ گذشتهها. درست مثلِ گذشتهها که پدرمان نبود تا حامیمان باشد، راهی نشانمان بدهد و پدری کند.
نتیجۀ رشدِ سختکوشانه از ما آدمهایی ساخته که میتوانند تغییر ایجاد کنند. حالا میتوانیم اشتباهاتِ گذشته را هوشمندانه تصحیح کنیم و ارادهمندانه به بهبود فکر کنیم.
وقتش رسیده برچسبِ «بحران» را از روی خودمان و روزهای زندگیمان برداریم و تفکرِ ساختن، برنامهریزی کردن و زیستن باکیفیت را جایگزینِ همۀ ستادهای بحران کنیم.
نسلِ دهۀ شصت بارها تاوانِ حمایتنشدن یا اشتباهات را داده. یادمان باشد نسلهای بعد هم دربارۀ تصمیمهای امروزِ ما قضاوت میکنند. میخواهیم مدامِ کلیشۀ «نسل سوخته» را تکرار کنیم؟
@garousian_ir
https://goo.gl/WfzF85